loading...
داستان
شارژ آسان

<div style="position:relative; width:468px; height:60px"> <div style=position:absolute;z-index:1> <a href="http://Singeleh.1000charge.com/" target="_blank"> <img border="0" src="http://www.1000charge.com/gifbanner/1000Charge2-468.gif" width="468" height="60"></a> </div> </div>

مصطفى محمدی بازدید : 22 جمعه 09 خرداد 1393 نظرات (0)
بشنوید ای دوستان این داستان                        خود حقیقت نقد حال ماست آن
روزی بود و روزگاری در زمانهای پیش یک صوفی سوار بر الاغ به خانقاه رسید و از راهی دراز آمده و خسته بود و تصمیم گرفت که شب را در آن جا بگذراند پس خرش را به اصطبل برد و به دست مردی که مسئول نگهداری از مرکب ها بود سپرد و به او سفارش کرد که مواظب خرش باشد.
خود به درون خانقاه رفت و به صوفیان دیگر که در رقص و سماع بودند پیوست. او همانطور که با صوفیان دیگر به رقص سماع مشغول بود، مردی که ضرب می زد و آواز می خواند آهنگ ضرب را عوض کرد و شعری تازه خواند که می گفت خر برفت و خر برفت و خر برفت.
آن مرد تا این شعر را بخواند صوفیان و از جمله آن مرد صوفی شور و حال دیگر یافتند و دسته جمعی خواندند خر برفت و خر برفت و خر برفت و تا صبح پایکوبی کردند و خر برفت را خواندند تا اینکه مراسم به پایان آمد.
همه یک یک خداحافظی کردند و خانقاه را ترک گفتند به جز صوفی داستان ما و او وسایلش را برداشت تا به اصطبل برود و بار خرش کند و راه بیفتد و برود. از مردی که مواظب مرکب ها بود سراغ خرش را گرفت اما او با تاسف گفت خر برفت و خر برفت و خر برفت.
صوفی با تعجب پرسید منظورت چیست؟ گفت دیشب جنگی درگرفت، جمعی از صوفیان پایکوبان به من حمله کردند و مرا کتک زدند و خر را گرفتند و بردند و فروختند و آنچه می خورید و می نوشید از پول همان خر بود و من به تنهایی نتوانستم جلوی آنها را بگیرم.
صوفی با عصبانیت گفت تو دروغ می گویی اگر آنها ترا کتک زدند چرا داد و فریاد نکردی و به من خبر ندادی؟ پیداست خود تو با آنان همدست بوده ای.
مرد گفت من بارها و بارها آمدم که به تو خبر بدهم و خبر هم دادم که ای مرد صوفیان می خواهند خرت را ببرند ولی تو با ذوقت از دیگران می خواندی خر برفت و خر برفت و خر برفت و من با خود گفتم لابد خودت اجازه داده ای که خرت را ببرند و بفروشند. 
صوفی با ناراحتی سرش را به زیر افکند و گفت آری وقتی صوفیان این شعر را می خواندند من بسیار خوشم آمد و این بود که من هم با آنها می خواندم.
آری صوفی با تقلید کورکورانه از آن صوفیان که قصد فریب او را داشتند گول خورد و خرش را از کف داد.
خلق را تقلید شاه بر باد داد                     ای دو صد لعنت بر آن تقلید باد
مثنوی معنوی -دفتر چهارم
نقل مطالب و داستانها با ذکر منبع ، رعایت اخلاق و امانتداری است.
منبع:پند اموز
مصطفى محمدی بازدید : 194 جمعه 09 خرداد 1393 نظرات (0)
این داستان واقعی است و در پاکستان اتفاق افتاده است.
پزشک و جراح مشهور (د ) روزی برای شرکت دریک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او به خاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار می شد، باعجله به فرودگاه رفت. 
پس از پرواز، یکس از موتورهای هواپیمای حامل پزشک، به علت صاعقه در آسمان از کار افتاد. خلبان اعلام کرد که به خاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه، که باعث از کار افتادن یکی از موتورهای هواپیما شده، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه داشته باشیم.
دکتر پس از فرود بلافاصله به دفتر فرودگاه رفت. آنها به او گفتند که تاخیر پرواز ممکن است تا شانزده ساعت طول بکشد.
او خطاب به آنها گفت:
من یک پزشک متخصص و مشهور جهانی هستم و هر دقیقه تاخیر پرواز هواپیما برای من، ممکن است برابر با جان خیلی از انسانها باشد و شما می خواهید من شانزده ساعت در اين فرودگاه منتظر هواپیما بمانم!؟
یکی ازکارکنان گفت جناب دکتر، اگر خیلی عجله دارید می توانید یک ماشین دربست بگیرید، با اتومبیل تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است.
دکتر با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و به راه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد به طوریکه ادامه دادن برایش مقدور نبود. ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگر راه را گم کرده است. خسته، کوفته و درمانده و با ناامیدی به راهش ادامه می داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد.
کنار  کلبه توقف کرد و در را زد، صدای پیرزنی را شنید.
-بفرما داخل هر که هستی، در باز است.
دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند، پیرزن خنده ای کرد و گفت: کدام تلفن فرزندم؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی. ولی بفرما استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تا خستگى به در کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری.
دکتر از پیرزن تشکرکرد و مشغول خوردن شد.
درحالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود، دکتر متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود، که هر ازگاهی بین نمازهایش او را تکان می داد.
پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود، که دکتر رو به او گفت:
به خدا من شرمنده این همه لطف و کرم و اخلاق نیکوی توشدم، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود.
پیرزن گفت: شما، رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش شما را کرده است. دعاهایم هم همه قبول شده است بجز یک دعا...
دکتر گفت: چه دعایی!؟
گفت: این طفل معصومی که جلوچشم شماست نوه من است که نه پدر دارد و نه مادر، به یک بیماری مزمنی دچارشده که همه پزشکان اینجا ازعلاج آن عاجزهستند. به من گفته اند که یک پزشک جراح مشهوری  بنام دکتر (د) هست که فقط او قادر به معالجه اش هست، ولی او خیلی از ما دور است و دسترسی به او مشکل است و من هم نمی توانم این بچه را پیش او ببرم. می ترسم این طفل بیچاره و مسکین خوار و گرفتارشود. پس ازالله خواسته ام که کارم را آسان کند!
دکتر در حالی که گریه می کرد گفت:
به والله که دعای تو، هواپیمای حامل مرا را از کار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن واداشت، تا اینکه منِ دکتر را به سوی تو بکشاند و من هرگز باور نداشتم که الله عز و جل با یک دعایی این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا کرده و به سوی آنها روانه می کند.
وقتی که دست ها ازهمه اسباب کوتاه می شود، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان می تواند اسباب مهیا کند.
نقل مطالب و داستانها با ذکر منبع ، رعایت اخلاق و امانتداری است.
مصطفى محمدی بازدید : 60 جمعه 09 خرداد 1393 نظرات (1)

گویند روزی گاندی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد. او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شده و آن را بردارد. در همان لحظه گاندی با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد و آن را در مقابل دیدگان حیرت زده اطرافیان طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد.
یکی از همسفرانش علت امر را پرسید. گاندی خندید و در جواب گفت: مرد بینوائی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند، حالا می تواند لنگه دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نماید.

منبع :پندآموز

نظر یادتون نره

مصطفى محمدی بازدید : 23 یکشنبه 18 اسفند 1392 نظرات (0)

دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود.

شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند. یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت‌:

درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم.

من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند.

بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.

در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت:

‌درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم.

من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود.

بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.

 

سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است.

تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند.

آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند.

 

خوبی هیچوقت در دنیا و آخرت از بین نمی رود

از "خوب" به "بد" رفتن به فاصله لذت پريدن از يک نهر باريک است

اما براي برگشتن بايد از اقيانوس گذشت

مصطفى محمدی بازدید : 24 دوشنبه 12 اسفند 1392 نظرات (0)

ﻳﮏ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻦ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﭘﺮﻭﺍﺯﺵ ﺑﻮﺩ

ﭼﻮﻥ ﻫﻨﻮﺯ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯﺵ ﺑﺎﻗﻲ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ،

ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﺮﺍﻱ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪﻥ ﻭﻗﺖ ﮐﺘﺎﺑﻲ ﺧﺮﻳﺪﺍﺭﻱ

ﮐﻨﺪ. ﺍﻭ ﻳﮏ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻴﺴﮑﻮﺋﻴﺖ ﻧﻴﺰ ﺧﺮﻳﺪ .

ﺍﻭ ﺑﺮﺭﻭﻱ ﻳﮏ ﺻﻨﺪﻟﻲ ﺩﺳﺘﻪﺩﺍﺭﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺭﺍﻣﺶ

ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﮐﺘﺎﺏ ﮐﺮﺩ. ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﻭ ﻳﮏ ﺑﺴﺘﻪ

ﺑﻴﺴﮑﻮﺋﻴﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻱ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺍﺷﺖ

ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﻣﻲﺧﻮﺍﻧﺪ .ﻭﻗﺘﻲ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻧﺨﺴﺘﻴﻦ ﺑﻴﺴﮑﻮﺋﻴﺖ ﺭﺍ

ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ، ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻫﻢ ﻳﮏ

ﺑﻴﺴﮑﻮﺋﻴﺖ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺧﻮﺭﺩ. ﺍﻭ ﺧﻴﻠﻲ ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ ﺷﺪ ﻭﻟﻲ

ﭼﻴﺰﻱ ﻧﮕﻔﺖ. ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ: » ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ

ﻧﺸﻮﻡ. ﺷﺎﻳﺪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ «. ﻭﻟﻲ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺗﮑﺮﺍﺭ

ﺷﺪ . ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻳﮏ ﺑﻴﺴﮑﻮﺋﻴﺖ ﺑﺮﻣﻲﺩﺍﺷﺖ ، ﺁﻥ ﻣﺮﺩ

ﻫﻢ ﻫﻤﻴﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﻲﮐﺮﺩ. ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺣﺴﺎﺑﻲ ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ

ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﻲ ﻧﻤﻲﺧﻮﺍﺳﺖ ﻭﺍﮐﻨﺶ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﺪ. ﻭﻗﺘﻲ ﮐﻪ

ﺗﻨﻬﺎ ﻳﮏ ﺑﻴﺴﮑﻮﺋﻴﺖ ﺑﺎﻗﻲ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺩ ﻓﮑﺮ

ﮐﺮﺩ: »ﺣﺎﻻ ﺑﺒﻴﻨﻢ ﺍﻳﻦ ﻣﺮﺩ ﺑﻲﺍﺩﺏ ﭼﮑﺎﺭ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ؟«

ﻣﺮﺩ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﻴﺴﮑﻮﺋﻴﺖ ﺭﺍ ﻧﺼﻒ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻧﺼﻔﺶ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ.

ﺍﻳﻦ ﺩﻳﮕﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﭘﺮﺭﻭﺋﻲ ﻣﻲﺧﻮﺍﺳﺖ! ﺍﻭ ﺣﺴﺎﺑﻲ ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ

ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ .

ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﻠﻨﺪﮔﻮﻱ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﺍﻋﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺯﻣﺎﻥ

ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﻥ ﺑﻪ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﺳﺖ. ﺁﻥ ﺯﻥ ﮐﺘﺎﺑﺶ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ،

ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﻭ ﺟﻮﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﻨﺪﻱ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ

ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﺍﻋﻼﻡ ﺷﺪﻩ

ﺭﻓﺖ .

ﻭﻗﺘﻲ ﺩﺍﺧﻞ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﺭﻭﻱ ﺻﻨﺪﻟﻲﺍﺵ ﻧﺸﺴﺖ، ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ

ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺎﮐﺶ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﻋﻴﻨﮑﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺎﮎ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﺪ ﻭ

ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺑﺎ ﮐﻤﺎﻝ ﺗﻌﺠﺐ ﺩﻳﺪ ﮐﻪ ﺟﻌﺒﻪ ﺑﻴﺴﮑﻮﺋﻴﺘﺶ

ﺁﻧﺠﺎﺳﺖ، ﺑﺎﺯ ﻧﺸﺪﻩ ﻭ ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ! ﺧﻴﻠﻲ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ

ﺷﺪ !! ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺪﺵ ﺁﻣﺪ … ﻳﺎﺩﺵ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ

ﺑﻴﺴﮑﻮﺋﻴﺘﻲ ﮐﻪ ﺧﺮﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺎﮐﺶ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ .

ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺑﻴﺴﮑﻮﺋﻴﺖﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺗﻘﺴﻴﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ،

ﺑﺪﻭﻥ ﺁﻥ ﮐﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ ﻭ ﺑﺮﺁﺷﻔﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ…

ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺗﻲ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﻲﮐﺮﺩ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ

ﺩﺍﺭﺩ ﺍﺯ ﺑﻴﺴﮑﻮﺋﻴﺖﻫﺎﻳﺶ ﻣﻲﺧﻮﺭﺩ ﺧﻴﻠﻲ ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ ﺷﺪﻩ

ﺑﻮﺩ. ﻭ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﺩﻳﮕﺮ ﺯﻣﺎﻧﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺭﻓﺘﺎﺭﺵ ﻭ ﻳﺎ

ﻣﻌﺬﺭﺕﺧﻮﺍﻫﻲ ﻧﺒﻮﺩ.

- ﭼﻬﺎﺭ ﭼﻴﺰ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﻲﺗﻮﺍﻥ ﺁﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﮔﺮﺩﺍﻧﺪ…

ﺳﻨﮓ … ﭘﺲ ﺍﺯ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻥ !

ﺣﺮﻑ … ﭘﺲ ﺍﺯ ﮔﻔﺘﻦ!

ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ… ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﻳﺎﻓﺘﻦ!.

ﻭ ﺯﻣﺎﻥ … ﭘﺲ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺘﻦ

مصطفى محمدی بازدید : 34 دوشنبه 12 اسفند 1392 نظرات (0)

 خطرناک ترین اسلحه

 

به نظر شما خطرناکترین اسلحه چیه؟؟؟

اگر میخواهی بدانی چیه!! این مطلب را تا آخر بخوان!!!

 

حکایت کنند مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت.همسرش او را تحریک کرد به دریا برود،شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند.مرد تور ماهیگری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد. قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد.

او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد.

او زن وفرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟

همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گزاری میکرد،پادشاهی نیز در همان حوالی مشغول گردش بود.پادشاه رشته ی خیالش را پاره کرد و پرسید در دستت چیست؟

او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است،

پادشاه آن ماهی را

مصطفى محمدی بازدید : 28 دوشنبه 12 اسفند 1392 نظرات (0)
داستانهای پندآموز 💥شایعه💥 زنی شایعه ای را درباره همسایه اش مدام تکرار می کرد🔻 در عرض چند روز، همه محل داستان را فهمیدند🔹 شخصی که داستان درباره او بود، عمیقاً آزرده و دلخور شد 💖بعد زنی که شایعه را پخش کرده بود متوجه شد که کاملاً اشتباه می کرده. او خیلی ناراحت شد و نزد خردمندی پیر رفت و پرسید برای جبران اشتباهش چه می تواند بکند پیر خردمند گفت به فروشگاهی برو و مرغی بخر و آن را بکش. سر راه که به خانه می آیی پرهایش را بکن و یکی یکی در راه بریز.💖 🌿زن اگرچه تعجب کرد، آنچه را به او گفته بودند انجام داد. روز بعد مرد خردمند گفت اکنون برو و همه پرهائی را که دیروز ریخته بودی جمع کن و برای من بیاور🌿 زن در همان مسیر به راه افتاد، اما با ناامیدی دریافت که باد همه پرها را با خود برده است. پس از ساعت ها جستجو، با تنها سه پر در دست بازگشت خردمند گفتمی بینی انداختن آن ها آسان است اما بازگرداندنشان غیر ممکن است🔸 شایعه نیز چنین است. پراکندنش کاری ندارد، اما به محض اینکه چنین کردی دیگر هرگز نمی توانی آن را کاملاً جبران کنی.
مصطفى محمدی بازدید : 15 یکشنبه 11 اسفند 1392 نظرات (0)
پنجرگيري ماشين - چهل و پنج دقيقه اي مي شد که در آن سوز سرما ايستاده بود. زن٬ کنار جاده منتظر کمک ايستاده بود. ماشين ها يکي پس از ديگري رد مي شدند. انگار با آن پالتوي کرمي اصلا توي برف ها ديده نمي شد. به ماشينش نگاه کرد که رويش حسابي برف نشسته بود. شالش را محکم تر دور صورتش پيچيد و کلاه پشمي اش را تا روي گوش هايش کشيد. يک ماشين قديمي کنار جاده ايستاد و مرد جواني از آن پياده شد. زن ، کمي ترسيد اما بر خودش مسلط شد مرد جوان جلو آمد و به او سلام کرد و مشکلش را پرسيد. زن توضيح داد که ماشينش ، پنچر شده و کسي هم به کمک او نيامده است. مرد جوان از او خواست بيش از اين در آن سرماي آزار دهنده نماند و تا او پنچرگيري مي کند زن در ماشين بماند. او واقعا از خداوند متشکر بود که مرد جوان را برايش فرستاده است. در ماشين نشسته بود
مصطفى محمدی بازدید : 12 یکشنبه 11 اسفند 1392 نظرات (1)
يه دانش آموز اول دبستاني از خانم معلمش پرسيد: ميشه من به كلاس بالاتر برم معلم گفت : چرا؟ دانش آموز : چون من احساس ميكنم بيشتر از حد و اندازه اين كلاس ميفهمم. خانم معلم اون رو پيش آقاي مدير مدرسه ميبره تا بعد از تست دربارش تصميم بگيره. مدير ازش اينطوري سوال كرد: سه ضربدر چهار؟ دانش آموز : دوازده مدير :شش ضربدر شش؟ داش آموز: سي و شش مدير: پايتخت ژاپن؟ دانش آموز: توکیو.. و مدير همينطور تانيم ساعت ازش سوال پرسيد و دانش آموز همه سوالات روجواب داد. اينجا خانم معلم اجازه خواست خودش چند تا سوال بپرسه. معلم: اون چيه كه گاوچهارتاش رو داره من فقط دو تا؟ (مدير با تعجب به خانم معلم نگاه كرد) دانش آموز: پا خانم معلم خانم معلم: آفرين درسته. حالا بگو تو چي توي شلوارت داري كه من ندارم؟ (مدير از خجالت سرخ شد) دانش آموز: جيب معلم: كجا زنها موهاي فر دارند ؟ (مدير دهنش باز موند) داش آموز: توي آفريقا معلم: اون چيه كه شله و توي دست زن ها خشك ميشه؟ مدير ديگه داشت قلبش از كار مي افتاد. كه دانش آموز گفت: لاك خانم معلم.. معلم: زن و مرد وسط پاشون چي دارن؟ ديگه مدير قدرت حرف زدن نداشت كه دانش آموز جواب داد: زانو.. معلم: اون چيه كه زن متاهل بزرگتر اززن مجرد داره؟ (مدير خشكش زد) دانش آموز: تخت.. معلم: كدوم قسمت ازبدنم بيشترين رطوبت رو داره؟ ديگه مدير تحمل نكرد و از جاش بلند شد كه دانش آموز گفت: زبان مدير گفت: خدا لعنت كنه اين فكر كثيفم رو. پسرم تو بايد بري دانشگاه و من بايد برم بجايت بشينم اول دبستان.. حالا انصافا كدومتون جوابهاي پسره قبل از جواب مدير اومد به ذهنتون؟ بيايد افكارمون رو پاك كنيم

تعداد صفحات : 3

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    مطالب وب سایت چگونه است؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 29
  • کل نظرات : 6
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 22
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 24
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 54
  • بازدید ماه : 44
  • بازدید سال : 877
  • بازدید کلی : 9,261