<div style="position:relative; width:468px; height:60px"> <div style=position:absolute;z-index:1> <a href="http://Singeleh.1000charge.com/" target="_blank"> <img border="0" src="http://www.1000charge.com/gifbanner/1000Charge2-468.gif" width="468" height="60"></a> </div> </div>
گویند روزی گاندی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد. او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شده و آن را بردارد. در همان لحظه گاندی با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد و آن را در مقابل دیدگان حیرت زده اطرافیان طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد.
یکی از همسفرانش علت امر را پرسید. گاندی خندید و در جواب گفت: مرد بینوائی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند، حالا می تواند لنگه دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نماید.
منبع :پندآموز
نظر یادتون نره
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود.
شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند. یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت:
درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم.
من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند.
بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.
در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت:
درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم.
من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود.
بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.
سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است.
تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند.
آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند.
خوبی هیچوقت در دنیا و آخرت از بین نمی رود
از "خوب" به "بد" رفتن به فاصله لذت پريدن از يک نهر باريک است
اما براي برگشتن بايد از اقيانوس گذشت
ﻳﮏ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻦ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﭘﺮﻭﺍﺯﺵ ﺑﻮﺩ
ﭼﻮﻥ ﻫﻨﻮﺯ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯﺵ ﺑﺎﻗﻲ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ،
ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﺮﺍﻱ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪﻥ ﻭﻗﺖ ﮐﺘﺎﺑﻲ ﺧﺮﻳﺪﺍﺭﻱ
ﮐﻨﺪ. ﺍﻭ ﻳﮏ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻴﺴﮑﻮﺋﻴﺖ ﻧﻴﺰ ﺧﺮﻳﺪ .
ﺍﻭ ﺑﺮﺭﻭﻱ ﻳﮏ ﺻﻨﺪﻟﻲ ﺩﺳﺘﻪﺩﺍﺭﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺭﺍﻣﺶ
ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﮐﺘﺎﺏ ﮐﺮﺩ. ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﻭ ﻳﮏ ﺑﺴﺘﻪ
ﺑﻴﺴﮑﻮﺋﻴﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻱ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺍﺷﺖ
ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﻣﻲﺧﻮﺍﻧﺪ .ﻭﻗﺘﻲ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻧﺨﺴﺘﻴﻦ ﺑﻴﺴﮑﻮﺋﻴﺖ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ، ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻫﻢ ﻳﮏ
ﺑﻴﺴﮑﻮﺋﻴﺖ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺧﻮﺭﺩ. ﺍﻭ ﺧﻴﻠﻲ ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ ﺷﺪ ﻭﻟﻲ
ﭼﻴﺰﻱ ﻧﮕﻔﺖ. ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ: » ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ
ﻧﺸﻮﻡ. ﺷﺎﻳﺪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ «. ﻭﻟﻲ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺗﮑﺮﺍﺭ
ﺷﺪ . ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻳﮏ ﺑﻴﺴﮑﻮﺋﻴﺖ ﺑﺮﻣﻲﺩﺍﺷﺖ ، ﺁﻥ ﻣﺮﺩ
ﻫﻢ ﻫﻤﻴﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﻲﮐﺮﺩ. ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺣﺴﺎﺑﻲ ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ
ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﻲ ﻧﻤﻲﺧﻮﺍﺳﺖ ﻭﺍﮐﻨﺶ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﺪ. ﻭﻗﺘﻲ ﮐﻪ
ﺗﻨﻬﺎ ﻳﮏ ﺑﻴﺴﮑﻮﺋﻴﺖ ﺑﺎﻗﻲ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺩ ﻓﮑﺮ
ﮐﺮﺩ: »ﺣﺎﻻ ﺑﺒﻴﻨﻢ ﺍﻳﻦ ﻣﺮﺩ ﺑﻲﺍﺩﺏ ﭼﮑﺎﺭ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ؟«
ﻣﺮﺩ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﻴﺴﮑﻮﺋﻴﺖ ﺭﺍ ﻧﺼﻒ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻧﺼﻔﺶ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ.
ﺍﻳﻦ ﺩﻳﮕﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﭘﺮﺭﻭﺋﻲ ﻣﻲﺧﻮﺍﺳﺖ! ﺍﻭ ﺣﺴﺎﺑﻲ ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ
ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ .
ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﻠﻨﺪﮔﻮﻱ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﺍﻋﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺯﻣﺎﻥ
ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﻥ ﺑﻪ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﺳﺖ. ﺁﻥ ﺯﻥ ﮐﺘﺎﺑﺶ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ،
ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﻭ ﺟﻮﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﻨﺪﻱ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ
ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﺍﻋﻼﻡ ﺷﺪﻩ
ﺭﻓﺖ .
ﻭﻗﺘﻲ ﺩﺍﺧﻞ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﺭﻭﻱ ﺻﻨﺪﻟﻲﺍﺵ ﻧﺸﺴﺖ، ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ
ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺎﮐﺶ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﻋﻴﻨﮑﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺎﮎ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﺪ ﻭ
ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺑﺎ ﮐﻤﺎﻝ ﺗﻌﺠﺐ ﺩﻳﺪ ﮐﻪ ﺟﻌﺒﻪ ﺑﻴﺴﮑﻮﺋﻴﺘﺶ
ﺁﻧﺠﺎﺳﺖ، ﺑﺎﺯ ﻧﺸﺪﻩ ﻭ ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ! ﺧﻴﻠﻲ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ
ﺷﺪ !! ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺪﺵ ﺁﻣﺪ … ﻳﺎﺩﺵ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ
ﺑﻴﺴﮑﻮﺋﻴﺘﻲ ﮐﻪ ﺧﺮﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺎﮐﺶ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ .
ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺑﻴﺴﮑﻮﺋﻴﺖﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺗﻘﺴﻴﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ،
ﺑﺪﻭﻥ ﺁﻥ ﮐﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ ﻭ ﺑﺮﺁﺷﻔﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ…
ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺗﻲ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﻲﮐﺮﺩ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ
ﺩﺍﺭﺩ ﺍﺯ ﺑﻴﺴﮑﻮﺋﻴﺖﻫﺎﻳﺶ ﻣﻲﺧﻮﺭﺩ ﺧﻴﻠﻲ ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ ﺷﺪﻩ
ﺑﻮﺩ. ﻭ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﺩﻳﮕﺮ ﺯﻣﺎﻧﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺭﻓﺘﺎﺭﺵ ﻭ ﻳﺎ
ﻣﻌﺬﺭﺕﺧﻮﺍﻫﻲ ﻧﺒﻮﺩ.
- ﭼﻬﺎﺭ ﭼﻴﺰ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﻲﺗﻮﺍﻥ ﺁﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﮔﺮﺩﺍﻧﺪ…
ﺳﻨﮓ … ﭘﺲ ﺍﺯ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻥ !
ﺣﺮﻑ … ﭘﺲ ﺍﺯ ﮔﻔﺘﻦ!
ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ… ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﻳﺎﻓﺘﻦ!.
ﻭ ﺯﻣﺎﻥ … ﭘﺲ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺘﻦ
خطرناک ترین اسلحه
به نظر شما خطرناکترین اسلحه چیه؟؟؟
اگر میخواهی بدانی چیه!! این مطلب را تا آخر بخوان!!!
حکایت کنند مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت.همسرش او را تحریک کرد به دریا برود،شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند.مرد تور ماهیگری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد. قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد.
او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد.
او زن وفرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟
همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گزاری میکرد،پادشاهی نیز در همان حوالی مشغول گردش بود.پادشاه رشته ی خیالش را پاره کرد و پرسید در دستت چیست؟
او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است،
پادشاه آن ماهی را
تعداد صفحات : 3