loading...
داستان
شارژ آسان

<div style="position:relative; width:468px; height:60px"> <div style=position:absolute;z-index:1> <a href="http://Singeleh.1000charge.com/" target="_blank"> <img border="0" src="http://www.1000charge.com/gifbanner/1000Charge2-468.gif" width="468" height="60"></a> </div> </div>

مصطفى محمدی بازدید : 26 پنجشنبه 05 تیر 1393 نظرات (1)

روزی از روزها چوپانی در صحرا مشغول چراندن گوسفندان خویش بود که یک خانم بسیار با حسن زیبا نزدش امد و از چوپان خواست تا چوپان همرایش ازدواج کند اما چوپان انکار میکرد و به چهره ای خانم جوان نگاه نمیکرد و خانم مکررا خواستار این بود که ان چوپان همرایش ازدواج کند از قضا چوپان به ان خانم نگاه کرد که مهر ان خانم جوان در دلش پیدا شد و برای خانم گفت بیا نزد یک امام مسجد رفته و نکاح کنیم ان دو نزد امام مسجد رفته و تقاضا کردن که ان دو را با هم نکاح نماید امام مسجد زمانی که به خانم نگاه کرد گرویده خانم شد و سوال کرد که شما همرای این چوپان ازدواج میکنید خانم در جواب گفت من همرای هر کسی که با من ازدواج کند ازدواج میکنم امام به خانم گفت همرای من ازدواج میکنید ان خانم گفت بلی با شما ازدواج میکنم چوپان را میخواهم چیکار در این جریان بین امام و چوپان دعوا صورت گرفت چوپان گفت ما نزد تو امدیم تا ما را با هم نکاح کنید اما شما که این خانم را از من دور میسازید بلاخره تصمیم به این شد که هر دو نزد قاضی رفته تا قاضی بین ان دو فیصله نماید انها نزد قاضی رفته هر یک شکایت خود را گفتند زمانی که قاضی به ان خانم نگاه کرد قاضی هم گرویده ان خانم شد و پرسید که شما با کی ازدواج میکنید خانم در جواب گفت که همرای هر کسی که با من ازدواج نماید قاضی گفت با من ازدواج میکنید خانم در جواب گفت بلی چوپان و امام مسجد را میخواهم چیکار بین ان سه نفر چوپان امام و قاضی نزاع شد تصمیم به این شد که نزد پادشاه رفته تا پادشاه در بین شان قضاوت کند زمانی که نزد پادشاه رفتند هر یک شکایت خویش را به سمع پادشاه رساندن پادشاه هم گرویده ان خانم شده تقاضای ازدواج کرد و خانم در جواب گفت که هر کسی با من ازدواج نماید همرایش ازدواج میکنم بلاخره نزاع بین چوپان امام قاضی و پادشاه در گرفت ان خانم جوان گفت من چاره ای حل برای شما دارم که ان یک شرط برای رسیدن به من است شرط از این قرار شد خانم جوان پیش از همه میدود و انها به دنبال خانم جوان هر که زودتر به خانم رسید ان خانم همرای ان شخص ازدواج میکند همه انها قبول کردند و اماده شدند خانم جوان به دویدن شروع و همه به دنبال ان خانم دویدن که ناگهان در مقابل خانم یک جر بزرگ امد ان خانم از بالای جر پرید اما ان چهار نفر متوجه ان جر نشده و در ان جر افتادند و گردنهایشان شکست و ان خلنم از ان بالا نگاه میکرد هر چهار نفر با هم یکجا پرسیدن که تو انسان نیستس بگو که چی هستی ان خانم جوان گفت من دنیا هستم هر کسی که به دنبال من باشد به من هرگز نمیرسد و از من لزت نبرده گردنش خورد میشود.
پس خوهران و برادرن عزیز به دنیا و مال دنیا دل مبندید تا مبادا دچار این مشکل شویم

مصطفى محمدی بازدید : 24 سه شنبه 13 خرداد 1393 نظرات (0)

 

 

 

فرموده اند که:ابليس، وقتی پیش فرعون آمد در حاليکه فرعون خوشه اي انگور در دست داشت و مي خورد، ابليس به او گفت: آيا کسی مي تواند اين خوشه انگور را به مرواريد خوش آب و رنگ تبدیل کند
فرعون گفت: نه.
ابليس با شيوه مخصوص خودش (جادوگري و سحر) آن خوشه انگور را به دانه هاي مرواريد تبديل کرد.
پس فرعون تعجب کرد و گفت: آفرين بر تو که استاد و ماهري.
ابليس سيلي اي به او او زد و گفت: مرا با اين استادي به بندگي قبول نکردند، تو با اين حماقت چگونه دعوي خدايي مي کني؟

مصطفى محمدی بازدید : 20 سه شنبه 13 خرداد 1393 نظرات (0)

بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می رفت. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد… پاکی و طراوت آب، غم هایش را می شست. اگر کاری نداشت همانجا می نشست و مثل کودکان گِل بازی می کرد.آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، داشت برای خودش خانه ایی می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرده بود و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت  نگاه کرد. زبیده خاتون
(همسر خلیفه) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او(بهلول) آمد. بهلول به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟!
بهلول گفت : می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- بهلول گفت صد دینار.
زبیده خاتون گفت : من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت : این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری که می رسید یک سکه به او می داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت : این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای !!!
وقتی که زبیده خاتون از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت : یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت : به تو نمی فروشم !!!
هارون گفت : اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت : اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم!!!
هارون ناراحت شد و پرسید : علتش را پرسید
بهلول گفت : زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!

مصطفى محمدی بازدید : 31 دوشنبه 12 خرداد 1393 نظرات (0)

رسم است که در ایام عید و در واقع آخرین ماه از سال میلادی چهار شمع روشن می نمایند ، هر شمع یک هفته می سوزد و به این ترتیب تا پایان ماه هر چهار شمع می سوزند ، شمع ها نیز برای خود داستانی دارند . امیدواریم با خواندن این داستان امید در قلب تان ریشه دواند .

شمع ها به آرامی می سوختند ، فضا به قدری آرام بود که می توانستی صحبت های آن ها را بشنوی .

اولی گفت : من صلح هستم ! با وجود این هیچ کس نمی تواند مرا برای همیشه روشن نگه دارد .
فکر میکنم به زودی از بین خواهم رفت . سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بین رفت .

دومی گفت : من ایمان هستم ! با این وجود من هم ناچارا مدتی زیادی روشن نمی مانم ، و معلوم نیست تا چه زمانی زنده باشم ، وقتی صحبتش تمام شد نسیم ملایمی بر آن وزید و شعله اش را خاموش کرد .

شمع سوم گفت : من عشق هستم ! ولی آنقدر قدرت ندارم که روشن بمانم . مردم مرا کنار می گذارند و اهمیت مرا درک نمی کنند ، آنها حتی عشق ورزیدن به نزدیکترین کسانشان را هم فراموش می کنند و کمی بعد او هم خاموش شد .

ناگهان ... پسری وارد اتاق شد و شمع های خاموش را دید و گفت : چرا خاموش شده اید ؟ قرار بود شما تا ابد بمانید و با گفتن این جمله شروع کرد به گریه کردن .

سپس شمع چهارم گفت : نترس تا زمانی که من روشن هستم می توانیم شمع های دیگر را دوباره روشن کنیم .
من امید هستم !

کودک با چشم های درخشان شمع امید را برداشت و شمع های دیگر را روشن کرد .

چه خوب است که شعله امید هرگز در زندگی تان خاموش نشود . چرا که هر یک از ما می توانیم امید ، ایمان ، صلح و عشق را حفظ و نگهداری کنیم .

مصطفى محمدی بازدید : 67 دوشنبه 12 خرداد 1393 نظرات (0)

آورده اند که خلیفه هارون الرشید در یکی از اعیاد رسمی با زبیده زن خود نشسته و مشغول بازي شطرنج بودند . بهلول بر آنها وارد شد او هم نشست و به تماشاي آنها مشغول شد . در آن حال صیادي زمین ادب را بوسه داد و ماهی بسیار فربه قشنگی را جهت خلیفه آورده بود .
هارون در آن روز سر خوش بود امر نمود تا چهار هزار درهم به صیاد انعام بدهند . زبیده به عمل هارون اعتراض نمود و گفت : این مبلغ براي صیادي زیاد است به جهت اینکه تو باید هر روز به افراد لشگري وکشوري انعام بدهی و چنانکه تو به آنها از این مبلغ کمتر بدهی خواهند گفت که ما به قدر صیادي هم نبودیم و اگر زیاد بدهی خزینه تو به اندك مدتی تهی خواهد شد .
هارون سخن زبیده را پسندیده و گفت الحال چه کنم ؟ گفت صیاد را صدا کن و از او سوال نما این ماهی نر است یا ماده ؟ اگر گفت نر است بگو پسند مانیست و اگر گفت ماده است باز هم بگو پسند مانیست و او مجبور می شود ماهی را پس ببرد و انعام را بگذارد .
بهلول به هارون گفت : فریب زن نخور مزاحم صیاد نشو ولی هارون قبول ننمود . صیاد را صدا زد و به اوگفت : ماهی نر است یا ماده ؟
صیاد باز زمین ادب بوسید و عرض نمود این ماهی نه نر است نه ماده بلکه خنثی است .
هارون از این جواب صیاد خوشش آمد و امر نمود تا چهار هزار درهم دیگر هم انعام به او بدهند . صیادپولها را گرفته ، در بندي ریخت و موقعی که از پله هاي قصر پایین می رفت یک درهم از پولها به زمین افتاد . صیاد خم شد و پول را برداشت . زبیده به هارون گفت :
این مرد چه اندازه پست همت است که از یک درهم هم نمی گذرد . هارون هم از پست فطرتی صیادبدش آمد و او را صدازد و باز بهلول گفت مزاحم او نشوید . هارون قبول ننمود و صیاد را صدا زد وگفت : چقدر پست فطرتی که حاضر نیستی حتی یک درهم از این پولها قسمت غلامان من شود .
صیاد باز زمین ادب بوسه زد و عرض کرد : من پست فطرت نیستم . بلکه نمک شناسم و از این جهت پول را برداشتم که دیدم یک طرف این پول آیات قرآن و سمت دیگر آن اسم خلیفه است و چنانچه روي زمین بماند شاید پا به آن نهند و از ادب دور است .
خلیفه باز از سخن صیاد خوشش آمد و امر نمود چهار هزار درهم دیگر هم به صیاد انعام دادند و هارون گفت : من از تو دیوانه ترم به جهت اینکه سه دفعه مرا مانع شدي من حرف تو را قبول ننمودم و حرف آن زن را به کار بستم و این همه متضرر شدم .

 

منبع:سیر-سلوک

مصطفى محمدی بازدید : 152 یکشنبه 11 خرداد 1393 نظرات (0)
ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ، ﺁﯾﺎ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺿﯽ
ﻫﺴﺘﻨﺪ ؟
ﺧﺎﻧﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺷﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ . ﺍﺑﺪﺍ ﺩﺳﺖ

ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﺪ . ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ . ﺑﻌﺪ ﺍﻇﻬﺮﻫﺎ ﻫﻢ
ﺩﻭ ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﺪ . ﻋﺼﺮ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺵ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺷﺐ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺗﻔﺮﯾﺤﺎﺗﯽ ﻣﺜﻞ ﺳﯿﻨﻤﺎ
ﻭ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮔﺮﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ . ﯾﻘﯿﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺩﺍﻣﺎﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺩﺍﺷﺘﻦ چنین ﻫﻤﺴﺮﯼ ﺳﻌﺎﺩﺗﻤﻨﺪ ﺍﺳﺖ !
ﭘﺮﺳﯿﺪﻥ ﻭﺿﻊ ﭘﺴﺮﺕ ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺳﺖ ؟
ﮔﻔﺖ : ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ !!! ﺧﺪﺍ ﻧﺼﯿﺐ ﻧﮑﻨﺪ ! ﺑﻼ ﺑﺪﻭﺭ ، ﯾﮏ ﺯﻥ ﺗﻨﺒﻞ ﻭ ﻭ ﻭﺍﺭﻓﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻨﺒﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ .
ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﺳﻔﯿﺪ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﺪ . ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﺑﺨﻮﺭﺩ .
ﺗﺎ ﻇﻬﺮ ﺩﻫﻦ ﺩﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ . ﺑﻌﺪ ﺍﻇﻬﺮ ﻫﺎ ﺑﺎﺯ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺧﺒﺮ ﻣﺮﮔﺶ ﮐﭙﯿﺪﻩ ! ﻋﺼﺮ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺗﺎ ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮔﺮﺩﺵ ﺍﺳﺖ . ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ، ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺍﺳﺖ
منبع:برگرفته از وبلاگ مهدی سفید سفیدکن
مصطفى محمدی بازدید : 95 یکشنبه 11 خرداد 1393 نظرات (0)

جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مودبانه گفت:

- ببخشید آقا! من میتونم یکم به خانم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟

مرد که اصلاً توقع چنین حرفی رو  نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا پرید و میان بازار و جمعیت، یقۀ جوان رو گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد:

- مردیکۀ عوضی، مگه خودت ناموس نداری…؟ خجالت نمیکشی؟؟

اما جوان،خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی بشه و واکنشی نشون بده، همان طور مودبانه و متین ادامه داد..

- خیلی عذر میخوام؛ فکر نمیکردم این همه عصبی و غیرتی بشین! دیدم همۀ بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت میبرن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم، که نامردی نکرده باشم…!
حالا هم یقه مو ول کنین! از خیرش گذشتم!!

مرد خشکش زد… همانطور که یقۀ جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد…

مصطفى محمدی بازدید : 34 یکشنبه 11 خرداد 1393 نظرات (0)
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...
اما.........گاو دم نداشت!!!!

زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود.
برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.
مصطفى محمدی بازدید : 42 یکشنبه 11 خرداد 1393 نظرات (0)

 

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.

جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .

روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .



همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ))

جوان گفت: (( اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟ ))
مصطفى محمدی بازدید : 51 شنبه 10 خرداد 1393 نظرات (0)
عشـق و ثـروت | یکـ داستـان و یکـ حقیـقت!

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با ریش های بلند جلوی در دید.

به آنها گفت:
« من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم.»

عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
.

برای خواندن به ادامه مطلب بروید

شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»

زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
عروس خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»

پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست!»

 

 

مارک البیون در کتاب خود تحت عنوان «ساختن زندگی و امرار معاش» ، درباره یک مطالعه آشکارکننده از سوداگرانی می نویسد که دو مسیر کاملا متفاوت را پس از فراغت از تحصیل دانشگاهی طی کرده اند.


وی چنین می گوید:یک بررسی از فارغ التحصیلان دانشکده بازرگانی، سابقه ۱۵۰۰ نفر را از سال ۱۹۶۰ تا سال ۱۹۸۰ مورد مطالعه قرار داده است. در آغاز، فارغ التحصیلان به دو گروه تقسیم شدند.

گروه الف: کسانی بودند که گفته بودند می خواستند اول پول درآورند تا بعداً هر کار خواستند بکنند. یعنی اول مشکلات مالی خود را حل و فصل کنند، بعداً به امور دیگر زندگی بپردازند.


گروه ب: شامل کسانی بود که ابتدا به دنبال علاقه واقعی خود بودند و اطمینان داشتند که پول عاقبت خود به دنبال آن می آید.


چه درصدی در هر گروه وجود داشت؟ از ۱۵۰۰ فارغ التحصیل در مطالعه مورد نظر، کسانی که در گروه الف « اول پول» بودند ۸۳ درصدکل یا ۱۲۴۵ نفر را تشکیل می دادند. گروه ب « اول علاقه واقعی» یعنی خطرپذیرها جمعاً ۱۷ درصد یا ۲۵۵ نفر بودند.


پس از بیست سال ۱۰۱ نفر میلیونر در کل این دو گروه به وجود امده بود که یک نفر از گروه«الف» و ۱۰۰ نفر از گروه «ب» بودند.

 

مصطفى محمدی بازدید : 24 شنبه 10 خرداد 1393 نظرات (0)

روزی مردی مستجاب الدعوه پای کوهی نشسته بود، به کوه نظری انداخت و گفت: خدایا این کوه را برایم تبدیل به طلا کن. در یک چشم بر هم زدن کوه تبدیل به طلا شد. مرد از دیدن این همه طلا به وجد آمد و دعا کرد: خدایا کور بشود هر کسی که از تو کم بخواهد.
در همان لحظه هر دو چشم مرد کور شد.

مصطفى محمدی بازدید : 17 شنبه 10 خرداد 1393 نظرات (0)

روزی شخصی در کوچه ای می گذشت ناگهان غلامی را دید
از اینکه چشم بر زمین دوخته خوشحال شد
و قصد خریدنش را کرد از او پرسید
می توانم تو را به غلامی برگزینم گفت:
آری
گفت: نامت چیست
گفت: هرچه تو بگویی
گفت: از کجا آمده ای
گفت: هر کجا که تو بخواهی
گفت: چه کار می کنی؟
گفت: هر چه تو بگویی
ناگهان صاحب به گریه افتاد و گفت:
ما نیز باید برای صاحبمان خدا اینگونه باشیم
و رو به غلام کرد و گفت:
تو آزادی...

مصطفى محمدی بازدید : 107 شنبه 10 خرداد 1393 نظرات (0)

شهسواری به دوستش گفت : بیا به كوهی كه خدا آن جا زندگی می‌كند برویم .

می‌خواهم ثابت كنم كه او فقط بلد است به ما دستور بدهد ،
و هیچ كاری برای خلاص كردن ما از زیر بارمشقات نمی‌كند.
دیگری گفت : موافقم . اما من برای ثابت كردن ایمانم می آیم .
وقتی به قله رسیدند ، شب شده بود .
درتاریكی صدایی شنیدند : سنگ های اطرافتان را بار اسبانتان كنید و آن ها را پایین ببرید .
شهسوار اولی‌گفت : می‌بینی ؟
بعد از چنین صعودی ، از ما می‌خواهد كه بار سنگین تری را حمل كنیم .
محال است كه اطاعت كنم .
دیگری به دستور عمل كرد .
وقتی به دامنه كوه رسیدند ، هنگام طلوع بود
و انوار خورشید ، سنگ هایی را كه شهسوار مومن با خود آورده بود ، روشن كرد.
آن ها خالص ترین الماس ها بودند.
مرشد می‌گوید :
تصمیمات خدا مرموزند ، اما همواره به نفع ما هستند ...

 

مصطفى محمدی بازدید : 19 شنبه 10 خرداد 1393 نظرات (0)

مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.
خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده
هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.

اما در مورد من چی؟…
من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست
می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟

می دانی جواب گاو چه بود؟

جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که
“هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم”

مصطفى محمدی بازدید : 68 شنبه 10 خرداد 1393 نظرات (0)

روزی لقمان در کنار چشمه ای نشسته بود . مردی که از آنجا می گذشت از لقمان پرسید : چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟
لقمان گفت : راه برو . آن مرد پنداشت که لقمان نشنیده است.
دوباره سوال کرد : مگر نشنیدی ؟ پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟
لقمان گفت : راه برو . آن مرد پنداشت که لقمان دیوانه است و رفتن را پیشه کرد.
زمانی که چند قدمی راه رفته بود ، لقمان به بانگ بلند گفت : ای مرد ، یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید .
مرد گفت : چرا اول نگفتی؟
لقمان گفت : چون راه رفتن تو را ندیده بودم ، نمی دانستم تند می روی یا کند.
حال که دیدم دانستم که تو یک ساعت دیگر به ده خواهی رسید.

نقل مطالب و داستانها با ذکر منبع ، رعایت اخلاق و امانتداری است.

منبع:پندآموز

مصطفى محمدی بازدید : 30 شنبه 10 خرداد 1393 نظرات (0)

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود:
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.

نقل مطالب و داستانها با ذکر منبع ، رعایت اخلاق و امانتداری است.

مصطفى محمدی بازدید : 24 شنبه 10 خرداد 1393 نظرات (0)
روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.
ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود.
بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.
کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد.
کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد.
کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد."

پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد.
بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد.
کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد.
پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟"
پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم."

ذهن وقتی که در آرامش باشد بهتر از ذهنی که پر از مشغله است فکر میکند.
هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکی آرامش یابد و در سکوت کامل قرار گیرد و سپس ببینید چقدر با هوشیاری به شما کمک خواهد کرد زندگی خود را آنطور که مایلید سر و سامان بخشید.
مصطفى محمدی بازدید : 22 شنبه 10 خرداد 1393 نظرات (0)

ﭘﺴﺮ ﻓﻘﯿﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﻓﺮﻭﺵ ﺧﺮﺕ ﻭ ﭘﺮﺕ ﺩﺭ ﻣﺤﻼ‌ﺕ ﺷﻬﺮ، ﺧﺮﺝ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺪﺳﺖ ﻣﯿﺂﻭﺭﺩ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﺩﭼﺎﺭ ﺗﻨﮕﺪﺳﺘﯽ ﺷﺪ. ﺍﻭ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺳﮑﻪ ﻧﺎﻗﺎﺑﻞ ﺩﺭ ﺟﯿﺐ ﺩﺍﺷﺖ. ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﺳﺨﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻓﺸﺎﺭ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩ، ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺗﻘﺎﺿﺎﯼ ﻏﺬﺍ ﮐﻨﺪ. ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺧﺘﺮ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﻭﯾﺶ ﮔﺸﻮﺩ، ﺩﺳﺘﭙﺎﭼﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻏﺬﺍ ﯾﮏ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺁﺏ ﺧﻮﺍﺳﺖ. ﺩﺧﺘﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﺳﺖ. ﺑﺮﺍﯾﺶ ﯾﮏ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺷﯿﺮ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺁﻭﺭﺩ. ﭘﺴﺮﮎ ﺷﯿﺮ ﺭﺍ ﺳﺮ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻭ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﮔﻔﺖ: ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻡ؟ ﺩﺧﺘﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﻫﯿﭻ. ﻣﺎﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺩﻩ ﺩﺭ ﻗﺒﺎﻝ ﮐﺎﺭ ﻧﯿﮑﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽ ﺩﻫﯿﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﻧﮑﻨﯿﻢ. ﭘﺴﺮﮎ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﺻﻤﯿﻢ ﻗﻠﺐ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ. ﭘﺴﺮﮎ ﮐﻪ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﮐﻠﯽ ﻧﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﺗﺮﮎ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺟﺴﻤﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﻮﯾﺘﺮ ﺣﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، ﺑﻠﮑﻪ ﺍﯾﻤﺎﻧﺶ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎﯼ ﻧﯿﮑﻮﮐﺎﺭ ﻧﯿﺰ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺪ. ﺗﺎ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺑﮑﺸﺪ. ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﻌﺪ... ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﻣﻬﻠﮑﯽ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﺷﺪ. ﭘﺰﺷﮑﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﻭﯼ ﻋﺎﺟﺰ ﺷﺪﻧﺪ. ﺍﻭ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯼ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﺷﺪ. ﺩﮐﺘﺮ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﮐﻠﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺸﺎﻭﺭﻩ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻓﺮﺍﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺷﺪ. ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﻧﺎﻡ ﺷﻬﺮﯼ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺷﻨﯿﺪ، ﺑﺮﻕ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ﺷﺪ. ﺍﻭ ﺑﻼ‌ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺖ. ﻣﺼﻤﻢ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻋﻬﺪ ﮐﺮﺩ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺭ ﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺭﺩ، ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺠﺎﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭﯼ ﺑﮑﺎﺭ ﮔﯿﺮﺩ. ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮐﺸﻤﮑﺶ ﻃﻮﻻ‌ﻧﯽ ﺑﺎ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﻭﺯﯼ ﺭﺳﯿﺪ. ﺭﻭﺯ ﺗﺮﺧﯿﺺ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﯿﺪ. ﺯﻥ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻟﺮﺯ ﺻﻮﺭﺗﺤﺴﺎﺏ ﺭﺍ ﮔﺸﻮﺩ. ﺍﻭ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻋﻤﺮ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﺻﻮﺭﺗﺤﺴﺎﺏ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﺪ. ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﺤﺴﺎﺏ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. ﺟﻤﻠﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺶ ﺧﻮﺭﺩ: ﻫﻤﻪ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺷﯿﺮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﺍﻣﻀﺎ ﺩﮐﺘﺮ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﮐﻠﯽ ﺯﻥ ﻣﺎﺕ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻧﺮﻭﺯ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﭘﺴﺮﮐﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﮏ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺁﺏ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﺪﺍ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﯾﮏ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺷﯿﺮ ﺁﻭﺭﺩ. ﺍﺷﮏ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺯﻥ ﺳﺮﺍﺯﯾﺮ ﺷﺪ. ﻓﻘﻂ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﮕﻮﯾﺪ: ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮ... ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺩﺭ ﻗﻠﺒﻬﺎ ﻭ ﺩﺳﺘﻬﺎﯼ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ.

مصطفى محمدی بازدید : 85 شنبه 10 خرداد 1393 نظرات (0)

یک روز یک مرد روستایی یک کوله بار روی خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود. خر پیر و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پای خر به سوراخی رفت و به زمین غلتید. بعد از این که روستایی به زور خر را از زمین بلند کرد، معلوم شد پای خر شکسته و دیگر نمی تواند راه برود.
روستایی کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بیابان ول کرد و رفت. خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر می کرد که «یک عمر برای این بی انصاف ها بار کشیدم و حالا که پیر و دردمند شده ام، مرا به گرگ بیابان می سپارند و می روند». خر با حسرت به هر طرف نگاه می کرد و یک وقت دید که راستی راستی از دور یک گرگ را می بیند.
خر فکر کرد«اگر می توانستم راه بروم، دست و پایی می کردم و کوششی به کار می بردم و شاید زورم به گرگ می رسید ، ولی حالا هم نباید ناامید باشم و تسلیم گرگ شوم. پای شکسته مهم نیست. تا وقتی مغز کار می کند، برای هر گرفتاری چاره ای پیدا می شود».
نقشه ای را کشید، به زحمت از جای خود برخاست و ایستاد، اما نمی توانست قدم از قدم بردارد. همین که گرگ به او نزدیک شد، خر گفت:«ای سالار درندگان، سلام». گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت:«سلام، چرا اینجا خوابیده بودی؟»
خر گفت: «نخوابیده بودم بلکه افتاده بودم، بیمارم و دردمندم و حالا هم نمی توانم از جایم تکان بخورم. این را می گویم که بدانی هیچ کاری از دستم بر نمی آید، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابی در اختیار تو هستم، ولی پیش از مرگم یک خواهش از تو دارم».
گرگ پرسید:« چه خواهشی؟»
مصطفى محمدی بازدید : 14 شنبه 10 خرداد 1393 نظرات (0)

پسرک ، در حالی ‌که پاهای برهنه ‌اش را روی برف جابه‌ جا می ‌کرد تا شاید سرمای برف‌ های کف پیاده ‌رو کم ‌تر آزارش بدهد ، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه  

می ‌کرد شب کریسمس بود و هوا ، سرد و برفی 

در نگاهش چیزی موج می ‌زد ، انگاری که با نگاهش ، نداشته ‌هاش رو از خدا طلب می ‌کرد ، انگاری با چشم‌ هاش آرزو می ‌کرد. 

مدّتی بعد خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت ، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه . چند دقیقه بعد ، در حالی ‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد گفت:

- آهای ، آقا پسر

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. وقتی آن خانم ، کفش‌ ها را به ‌او داد چشمانش ازخوشحالی برق می ‌زد. پسرک با چشم ‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید

- شما خدا هستید ؟

 خانم گفت:نه پسرم ، من تنها یکی از بندگان خدا هستم

!!! پسرک گفت:آها ، می‌ دانستم که با خدا نسبتی دارید

مصطفى محمدی بازدید : 22 جمعه 09 خرداد 1393 نظرات (0)
بشنوید ای دوستان این داستان                        خود حقیقت نقد حال ماست آن
روزی بود و روزگاری در زمانهای پیش یک صوفی سوار بر الاغ به خانقاه رسید و از راهی دراز آمده و خسته بود و تصمیم گرفت که شب را در آن جا بگذراند پس خرش را به اصطبل برد و به دست مردی که مسئول نگهداری از مرکب ها بود سپرد و به او سفارش کرد که مواظب خرش باشد.
خود به درون خانقاه رفت و به صوفیان دیگر که در رقص و سماع بودند پیوست. او همانطور که با صوفیان دیگر به رقص سماع مشغول بود، مردی که ضرب می زد و آواز می خواند آهنگ ضرب را عوض کرد و شعری تازه خواند که می گفت خر برفت و خر برفت و خر برفت.
آن مرد تا این شعر را بخواند صوفیان و از جمله آن مرد صوفی شور و حال دیگر یافتند و دسته جمعی خواندند خر برفت و خر برفت و خر برفت و تا صبح پایکوبی کردند و خر برفت را خواندند تا اینکه مراسم به پایان آمد.
همه یک یک خداحافظی کردند و خانقاه را ترک گفتند به جز صوفی داستان ما و او وسایلش را برداشت تا به اصطبل برود و بار خرش کند و راه بیفتد و برود. از مردی که مواظب مرکب ها بود سراغ خرش را گرفت اما او با تاسف گفت خر برفت و خر برفت و خر برفت.
صوفی با تعجب پرسید منظورت چیست؟ گفت دیشب جنگی درگرفت، جمعی از صوفیان پایکوبان به من حمله کردند و مرا کتک زدند و خر را گرفتند و بردند و فروختند و آنچه می خورید و می نوشید از پول همان خر بود و من به تنهایی نتوانستم جلوی آنها را بگیرم.
صوفی با عصبانیت گفت تو دروغ می گویی اگر آنها ترا کتک زدند چرا داد و فریاد نکردی و به من خبر ندادی؟ پیداست خود تو با آنان همدست بوده ای.
مرد گفت من بارها و بارها آمدم که به تو خبر بدهم و خبر هم دادم که ای مرد صوفیان می خواهند خرت را ببرند ولی تو با ذوقت از دیگران می خواندی خر برفت و خر برفت و خر برفت و من با خود گفتم لابد خودت اجازه داده ای که خرت را ببرند و بفروشند. 
صوفی با ناراحتی سرش را به زیر افکند و گفت آری وقتی صوفیان این شعر را می خواندند من بسیار خوشم آمد و این بود که من هم با آنها می خواندم.
آری صوفی با تقلید کورکورانه از آن صوفیان که قصد فریب او را داشتند گول خورد و خرش را از کف داد.
خلق را تقلید شاه بر باد داد                     ای دو صد لعنت بر آن تقلید باد
مثنوی معنوی -دفتر چهارم
نقل مطالب و داستانها با ذکر منبع ، رعایت اخلاق و امانتداری است.
منبع:پند اموز
مصطفى محمدی بازدید : 194 جمعه 09 خرداد 1393 نظرات (0)
این داستان واقعی است و در پاکستان اتفاق افتاده است.
پزشک و جراح مشهور (د ) روزی برای شرکت دریک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او به خاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار می شد، باعجله به فرودگاه رفت. 
پس از پرواز، یکس از موتورهای هواپیمای حامل پزشک، به علت صاعقه در آسمان از کار افتاد. خلبان اعلام کرد که به خاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه، که باعث از کار افتادن یکی از موتورهای هواپیما شده، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه داشته باشیم.
دکتر پس از فرود بلافاصله به دفتر فرودگاه رفت. آنها به او گفتند که تاخیر پرواز ممکن است تا شانزده ساعت طول بکشد.
او خطاب به آنها گفت:
من یک پزشک متخصص و مشهور جهانی هستم و هر دقیقه تاخیر پرواز هواپیما برای من، ممکن است برابر با جان خیلی از انسانها باشد و شما می خواهید من شانزده ساعت در اين فرودگاه منتظر هواپیما بمانم!؟
یکی ازکارکنان گفت جناب دکتر، اگر خیلی عجله دارید می توانید یک ماشین دربست بگیرید، با اتومبیل تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است.
دکتر با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و به راه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد به طوریکه ادامه دادن برایش مقدور نبود. ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگر راه را گم کرده است. خسته، کوفته و درمانده و با ناامیدی به راهش ادامه می داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد.
کنار  کلبه توقف کرد و در را زد، صدای پیرزنی را شنید.
-بفرما داخل هر که هستی، در باز است.
دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند، پیرزن خنده ای کرد و گفت: کدام تلفن فرزندم؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی. ولی بفرما استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تا خستگى به در کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری.
دکتر از پیرزن تشکرکرد و مشغول خوردن شد.
درحالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود، دکتر متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود، که هر ازگاهی بین نمازهایش او را تکان می داد.
پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود، که دکتر رو به او گفت:
به خدا من شرمنده این همه لطف و کرم و اخلاق نیکوی توشدم، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود.
پیرزن گفت: شما، رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش شما را کرده است. دعاهایم هم همه قبول شده است بجز یک دعا...
دکتر گفت: چه دعایی!؟
گفت: این طفل معصومی که جلوچشم شماست نوه من است که نه پدر دارد و نه مادر، به یک بیماری مزمنی دچارشده که همه پزشکان اینجا ازعلاج آن عاجزهستند. به من گفته اند که یک پزشک جراح مشهوری  بنام دکتر (د) هست که فقط او قادر به معالجه اش هست، ولی او خیلی از ما دور است و دسترسی به او مشکل است و من هم نمی توانم این بچه را پیش او ببرم. می ترسم این طفل بیچاره و مسکین خوار و گرفتارشود. پس ازالله خواسته ام که کارم را آسان کند!
دکتر در حالی که گریه می کرد گفت:
به والله که دعای تو، هواپیمای حامل مرا را از کار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن واداشت، تا اینکه منِ دکتر را به سوی تو بکشاند و من هرگز باور نداشتم که الله عز و جل با یک دعایی این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا کرده و به سوی آنها روانه می کند.
وقتی که دست ها ازهمه اسباب کوتاه می شود، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان می تواند اسباب مهیا کند.
نقل مطالب و داستانها با ذکر منبع ، رعایت اخلاق و امانتداری است.
مصطفى محمدی بازدید : 60 جمعه 09 خرداد 1393 نظرات (1)

گویند روزی گاندی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد. او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شده و آن را بردارد. در همان لحظه گاندی با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد و آن را در مقابل دیدگان حیرت زده اطرافیان طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد.
یکی از همسفرانش علت امر را پرسید. گاندی خندید و در جواب گفت: مرد بینوائی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند، حالا می تواند لنگه دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نماید.

منبع :پندآموز

نظر یادتون نره

مصطفى محمدی بازدید : 23 یکشنبه 18 اسفند 1392 نظرات (0)

دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود.

شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند. یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت‌:

درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم.

من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند.

بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.

در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت:

‌درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم.

من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود.

بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.

 

سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است.

تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند.

آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند.

 

خوبی هیچوقت در دنیا و آخرت از بین نمی رود

از "خوب" به "بد" رفتن به فاصله لذت پريدن از يک نهر باريک است

اما براي برگشتن بايد از اقيانوس گذشت

مصطفى محمدی بازدید : 24 دوشنبه 12 اسفند 1392 نظرات (0)

ﻳﮏ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻦ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﭘﺮﻭﺍﺯﺵ ﺑﻮﺩ

ﭼﻮﻥ ﻫﻨﻮﺯ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯﺵ ﺑﺎﻗﻲ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ،

ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﺮﺍﻱ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪﻥ ﻭﻗﺖ ﮐﺘﺎﺑﻲ ﺧﺮﻳﺪﺍﺭﻱ

ﮐﻨﺪ. ﺍﻭ ﻳﮏ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻴﺴﮑﻮﺋﻴﺖ ﻧﻴﺰ ﺧﺮﻳﺪ .

ﺍﻭ ﺑﺮﺭﻭﻱ ﻳﮏ ﺻﻨﺪﻟﻲ ﺩﺳﺘﻪﺩﺍﺭﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺭﺍﻣﺶ

ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﮐﺘﺎﺏ ﮐﺮﺩ. ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﻭ ﻳﮏ ﺑﺴﺘﻪ

ﺑﻴﺴﮑﻮﺋﻴﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻱ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺍﺷﺖ

ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﻣﻲﺧﻮﺍﻧﺪ .ﻭﻗﺘﻲ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻧﺨﺴﺘﻴﻦ ﺑﻴﺴﮑﻮﺋﻴﺖ ﺭﺍ

ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ، ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻫﻢ ﻳﮏ

ﺑﻴﺴﮑﻮﺋﻴﺖ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺧﻮﺭﺩ. ﺍﻭ ﺧﻴﻠﻲ ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ ﺷﺪ ﻭﻟﻲ

ﭼﻴﺰﻱ ﻧﮕﻔﺖ. ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ: » ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ

ﻧﺸﻮﻡ. ﺷﺎﻳﺪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ «. ﻭﻟﻲ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺗﮑﺮﺍﺭ

ﺷﺪ . ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻳﮏ ﺑﻴﺴﮑﻮﺋﻴﺖ ﺑﺮﻣﻲﺩﺍﺷﺖ ، ﺁﻥ ﻣﺮﺩ

ﻫﻢ ﻫﻤﻴﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﻲﮐﺮﺩ. ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺣﺴﺎﺑﻲ ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ

ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﻲ ﻧﻤﻲﺧﻮﺍﺳﺖ ﻭﺍﮐﻨﺶ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﺪ. ﻭﻗﺘﻲ ﮐﻪ

ﺗﻨﻬﺎ ﻳﮏ ﺑﻴﺴﮑﻮﺋﻴﺖ ﺑﺎﻗﻲ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺩ ﻓﮑﺮ

ﮐﺮﺩ: »ﺣﺎﻻ ﺑﺒﻴﻨﻢ ﺍﻳﻦ ﻣﺮﺩ ﺑﻲﺍﺩﺏ ﭼﮑﺎﺭ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ؟«

ﻣﺮﺩ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﻴﺴﮑﻮﺋﻴﺖ ﺭﺍ ﻧﺼﻒ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻧﺼﻔﺶ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ.

ﺍﻳﻦ ﺩﻳﮕﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﭘﺮﺭﻭﺋﻲ ﻣﻲﺧﻮﺍﺳﺖ! ﺍﻭ ﺣﺴﺎﺑﻲ ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ

ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ .

ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﻠﻨﺪﮔﻮﻱ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﺍﻋﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺯﻣﺎﻥ

ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﻥ ﺑﻪ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﺳﺖ. ﺁﻥ ﺯﻥ ﮐﺘﺎﺑﺶ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ،

ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﻭ ﺟﻮﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﻨﺪﻱ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ

ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﺍﻋﻼﻡ ﺷﺪﻩ

ﺭﻓﺖ .

ﻭﻗﺘﻲ ﺩﺍﺧﻞ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﺭﻭﻱ ﺻﻨﺪﻟﻲﺍﺵ ﻧﺸﺴﺖ، ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ

ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺎﮐﺶ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﻋﻴﻨﮑﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺎﮎ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﺪ ﻭ

ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺑﺎ ﮐﻤﺎﻝ ﺗﻌﺠﺐ ﺩﻳﺪ ﮐﻪ ﺟﻌﺒﻪ ﺑﻴﺴﮑﻮﺋﻴﺘﺶ

ﺁﻧﺠﺎﺳﺖ، ﺑﺎﺯ ﻧﺸﺪﻩ ﻭ ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ! ﺧﻴﻠﻲ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ

ﺷﺪ !! ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺪﺵ ﺁﻣﺪ … ﻳﺎﺩﺵ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ

ﺑﻴﺴﮑﻮﺋﻴﺘﻲ ﮐﻪ ﺧﺮﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺎﮐﺶ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ .

ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺑﻴﺴﮑﻮﺋﻴﺖﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺗﻘﺴﻴﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ،

ﺑﺪﻭﻥ ﺁﻥ ﮐﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ ﻭ ﺑﺮﺁﺷﻔﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ…

ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺗﻲ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﻲﮐﺮﺩ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ

ﺩﺍﺭﺩ ﺍﺯ ﺑﻴﺴﮑﻮﺋﻴﺖﻫﺎﻳﺶ ﻣﻲﺧﻮﺭﺩ ﺧﻴﻠﻲ ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ ﺷﺪﻩ

ﺑﻮﺩ. ﻭ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﺩﻳﮕﺮ ﺯﻣﺎﻧﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺭﻓﺘﺎﺭﺵ ﻭ ﻳﺎ

ﻣﻌﺬﺭﺕﺧﻮﺍﻫﻲ ﻧﺒﻮﺩ.

- ﭼﻬﺎﺭ ﭼﻴﺰ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﻲﺗﻮﺍﻥ ﺁﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﮔﺮﺩﺍﻧﺪ…

ﺳﻨﮓ … ﭘﺲ ﺍﺯ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻥ !

ﺣﺮﻑ … ﭘﺲ ﺍﺯ ﮔﻔﺘﻦ!

ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ… ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﻳﺎﻓﺘﻦ!.

ﻭ ﺯﻣﺎﻥ … ﭘﺲ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺘﻦ

مصطفى محمدی بازدید : 34 دوشنبه 12 اسفند 1392 نظرات (0)

 خطرناک ترین اسلحه

 

به نظر شما خطرناکترین اسلحه چیه؟؟؟

اگر میخواهی بدانی چیه!! این مطلب را تا آخر بخوان!!!

 

حکایت کنند مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت.همسرش او را تحریک کرد به دریا برود،شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند.مرد تور ماهیگری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد. قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد.

او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد.

او زن وفرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟

همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گزاری میکرد،پادشاهی نیز در همان حوالی مشغول گردش بود.پادشاه رشته ی خیالش را پاره کرد و پرسید در دستت چیست؟

او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است،

پادشاه آن ماهی را

مصطفى محمدی بازدید : 28 دوشنبه 12 اسفند 1392 نظرات (0)
داستانهای پندآموز 💥شایعه💥 زنی شایعه ای را درباره همسایه اش مدام تکرار می کرد🔻 در عرض چند روز، همه محل داستان را فهمیدند🔹 شخصی که داستان درباره او بود، عمیقاً آزرده و دلخور شد 💖بعد زنی که شایعه را پخش کرده بود متوجه شد که کاملاً اشتباه می کرده. او خیلی ناراحت شد و نزد خردمندی پیر رفت و پرسید برای جبران اشتباهش چه می تواند بکند پیر خردمند گفت به فروشگاهی برو و مرغی بخر و آن را بکش. سر راه که به خانه می آیی پرهایش را بکن و یکی یکی در راه بریز.💖 🌿زن اگرچه تعجب کرد، آنچه را به او گفته بودند انجام داد. روز بعد مرد خردمند گفت اکنون برو و همه پرهائی را که دیروز ریخته بودی جمع کن و برای من بیاور🌿 زن در همان مسیر به راه افتاد، اما با ناامیدی دریافت که باد همه پرها را با خود برده است. پس از ساعت ها جستجو، با تنها سه پر در دست بازگشت خردمند گفتمی بینی انداختن آن ها آسان است اما بازگرداندنشان غیر ممکن است🔸 شایعه نیز چنین است. پراکندنش کاری ندارد، اما به محض اینکه چنین کردی دیگر هرگز نمی توانی آن را کاملاً جبران کنی.
مصطفى محمدی بازدید : 15 یکشنبه 11 اسفند 1392 نظرات (0)
پنجرگيري ماشين - چهل و پنج دقيقه اي مي شد که در آن سوز سرما ايستاده بود. زن٬ کنار جاده منتظر کمک ايستاده بود. ماشين ها يکي پس از ديگري رد مي شدند. انگار با آن پالتوي کرمي اصلا توي برف ها ديده نمي شد. به ماشينش نگاه کرد که رويش حسابي برف نشسته بود. شالش را محکم تر دور صورتش پيچيد و کلاه پشمي اش را تا روي گوش هايش کشيد. يک ماشين قديمي کنار جاده ايستاد و مرد جواني از آن پياده شد. زن ، کمي ترسيد اما بر خودش مسلط شد مرد جوان جلو آمد و به او سلام کرد و مشکلش را پرسيد. زن توضيح داد که ماشينش ، پنچر شده و کسي هم به کمک او نيامده است. مرد جوان از او خواست بيش از اين در آن سرماي آزار دهنده نماند و تا او پنچرگيري مي کند زن در ماشين بماند. او واقعا از خداوند متشکر بود که مرد جوان را برايش فرستاده است. در ماشين نشسته بود
مصطفى محمدی بازدید : 12 یکشنبه 11 اسفند 1392 نظرات (1)
يه دانش آموز اول دبستاني از خانم معلمش پرسيد: ميشه من به كلاس بالاتر برم معلم گفت : چرا؟ دانش آموز : چون من احساس ميكنم بيشتر از حد و اندازه اين كلاس ميفهمم. خانم معلم اون رو پيش آقاي مدير مدرسه ميبره تا بعد از تست دربارش تصميم بگيره. مدير ازش اينطوري سوال كرد: سه ضربدر چهار؟ دانش آموز : دوازده مدير :شش ضربدر شش؟ داش آموز: سي و شش مدير: پايتخت ژاپن؟ دانش آموز: توکیو.. و مدير همينطور تانيم ساعت ازش سوال پرسيد و دانش آموز همه سوالات روجواب داد. اينجا خانم معلم اجازه خواست خودش چند تا سوال بپرسه. معلم: اون چيه كه گاوچهارتاش رو داره من فقط دو تا؟ (مدير با تعجب به خانم معلم نگاه كرد) دانش آموز: پا خانم معلم خانم معلم: آفرين درسته. حالا بگو تو چي توي شلوارت داري كه من ندارم؟ (مدير از خجالت سرخ شد) دانش آموز: جيب معلم: كجا زنها موهاي فر دارند ؟ (مدير دهنش باز موند) داش آموز: توي آفريقا معلم: اون چيه كه شله و توي دست زن ها خشك ميشه؟ مدير ديگه داشت قلبش از كار مي افتاد. كه دانش آموز گفت: لاك خانم معلم.. معلم: زن و مرد وسط پاشون چي دارن؟ ديگه مدير قدرت حرف زدن نداشت كه دانش آموز جواب داد: زانو.. معلم: اون چيه كه زن متاهل بزرگتر اززن مجرد داره؟ (مدير خشكش زد) دانش آموز: تخت.. معلم: كدوم قسمت ازبدنم بيشترين رطوبت رو داره؟ ديگه مدير تحمل نكرد و از جاش بلند شد كه دانش آموز گفت: زبان مدير گفت: خدا لعنت كنه اين فكر كثيفم رو. پسرم تو بايد بري دانشگاه و من بايد برم بجايت بشينم اول دبستان.. حالا انصافا كدومتون جوابهاي پسره قبل از جواب مدير اومد به ذهنتون؟ بيايد افكارمون رو پاك كنيم
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    مطالب وب سایت چگونه است؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 29
  • کل نظرات : 6
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 20
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 22
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 52
  • بازدید ماه : 42
  • بازدید سال : 875
  • بازدید کلی : 9,259