loading...
داستان
شارژ آسان

<div style="position:relative; width:468px; height:60px"> <div style=position:absolute;z-index:1> <a href="http://Singeleh.1000charge.com/" target="_blank"> <img border="0" src="http://www.1000charge.com/gifbanner/1000Charge2-468.gif" width="468" height="60"></a> </div> </div>

مصطفى محمدی بازدید : 25 شنبه 10 خرداد 1393 نظرات (0)

روزی مردی مستجاب الدعوه پای کوهی نشسته بود، به کوه نظری انداخت و گفت: خدایا این کوه را برایم تبدیل به طلا کن. در یک چشم بر هم زدن کوه تبدیل به طلا شد. مرد از دیدن این همه طلا به وجد آمد و دعا کرد: خدایا کور بشود هر کسی که از تو کم بخواهد.
در همان لحظه هر دو چشم مرد کور شد.

مصطفى محمدی بازدید : 19 شنبه 10 خرداد 1393 نظرات (0)

روزی شخصی در کوچه ای می گذشت ناگهان غلامی را دید
از اینکه چشم بر زمین دوخته خوشحال شد
و قصد خریدنش را کرد از او پرسید
می توانم تو را به غلامی برگزینم گفت:
آری
گفت: نامت چیست
گفت: هرچه تو بگویی
گفت: از کجا آمده ای
گفت: هر کجا که تو بخواهی
گفت: چه کار می کنی؟
گفت: هر چه تو بگویی
ناگهان صاحب به گریه افتاد و گفت:
ما نیز باید برای صاحبمان خدا اینگونه باشیم
و رو به غلام کرد و گفت:
تو آزادی...

مصطفى محمدی بازدید : 108 شنبه 10 خرداد 1393 نظرات (0)

شهسواری به دوستش گفت : بیا به كوهی كه خدا آن جا زندگی می‌كند برویم .

می‌خواهم ثابت كنم كه او فقط بلد است به ما دستور بدهد ،
و هیچ كاری برای خلاص كردن ما از زیر بارمشقات نمی‌كند.
دیگری گفت : موافقم . اما من برای ثابت كردن ایمانم می آیم .
وقتی به قله رسیدند ، شب شده بود .
درتاریكی صدایی شنیدند : سنگ های اطرافتان را بار اسبانتان كنید و آن ها را پایین ببرید .
شهسوار اولی‌گفت : می‌بینی ؟
بعد از چنین صعودی ، از ما می‌خواهد كه بار سنگین تری را حمل كنیم .
محال است كه اطاعت كنم .
دیگری به دستور عمل كرد .
وقتی به دامنه كوه رسیدند ، هنگام طلوع بود
و انوار خورشید ، سنگ هایی را كه شهسوار مومن با خود آورده بود ، روشن كرد.
آن ها خالص ترین الماس ها بودند.
مرشد می‌گوید :
تصمیمات خدا مرموزند ، اما همواره به نفع ما هستند ...

 

مصطفى محمدی بازدید : 70 شنبه 10 خرداد 1393 نظرات (0)

روزی لقمان در کنار چشمه ای نشسته بود . مردی که از آنجا می گذشت از لقمان پرسید : چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟
لقمان گفت : راه برو . آن مرد پنداشت که لقمان نشنیده است.
دوباره سوال کرد : مگر نشنیدی ؟ پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟
لقمان گفت : راه برو . آن مرد پنداشت که لقمان دیوانه است و رفتن را پیشه کرد.
زمانی که چند قدمی راه رفته بود ، لقمان به بانگ بلند گفت : ای مرد ، یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید .
مرد گفت : چرا اول نگفتی؟
لقمان گفت : چون راه رفتن تو را ندیده بودم ، نمی دانستم تند می روی یا کند.
حال که دیدم دانستم که تو یک ساعت دیگر به ده خواهی رسید.

نقل مطالب و داستانها با ذکر منبع ، رعایت اخلاق و امانتداری است.

منبع:پندآموز

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    مطالب وب سایت چگونه است؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 29
  • کل نظرات : 6
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 21
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 98
  • باردید دیروز : 6
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 125
  • بازدید ماه : 204
  • بازدید سال : 1,037
  • بازدید کلی : 9,421