پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد.
ذهن وقتی که در آرامش باشد بهتر از ذهنی که پر از مشغله است فکر میکند.
<div style="position:relative; width:468px; height:60px"> <div style=position:absolute;z-index:1> <a href="http://Singeleh.1000charge.com/" target="_blank"> <img border="0" src="http://www.1000charge.com/gifbanner/1000Charge2-468.gif" width="468" height="60"></a> </div> </div>
پسرک ، در حالی که پاهای برهنه اش را روی برف جابه جا می کرد تا شاید سرمای برف های کف پیاده رو کم تر آزارش بدهد ، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه
می کرد شب کریسمس بود و هوا ، سرد و برفی
در نگاهش چیزی موج می زد ، انگاری که با نگاهش ، نداشته هاش رو از خدا طلب می کرد ، انگاری با چشم هاش آرزو می کرد.
مدّتی بعد خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت ، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه . چند دقیقه بعد ، در حالی که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد گفت:
- آهای ، آقا پسر
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. وقتی آن خانم ، کفش ها را به او داد چشمانش ازخوشحالی برق می زد. پسرک با چشم های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید
- شما خدا هستید ؟
خانم گفت:نه پسرم ، من تنها یکی از بندگان خدا هستم
!!! پسرک گفت:آها ، می دانستم که با خدا نسبتی دارید
گویند روزی گاندی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد. او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شده و آن را بردارد. در همان لحظه گاندی با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد و آن را در مقابل دیدگان حیرت زده اطرافیان طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد.
یکی از همسفرانش علت امر را پرسید. گاندی خندید و در جواب گفت: مرد بینوائی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند، حالا می تواند لنگه دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نماید.
منبع :پندآموز
نظر یادتون نره