loading...
داستان
شارژ آسان

<div style="position:relative; width:468px; height:60px"> <div style=position:absolute;z-index:1> <a href="http://Singeleh.1000charge.com/" target="_blank"> <img border="0" src="http://www.1000charge.com/gifbanner/1000Charge2-468.gif" width="468" height="60"></a> </div> </div>

مصطفى محمدی بازدید : 15 شنبه 10 خرداد 1393 نظرات (0)

پسرک ، در حالی ‌که پاهای برهنه ‌اش را روی برف جابه‌ جا می ‌کرد تا شاید سرمای برف‌ های کف پیاده ‌رو کم ‌تر آزارش بدهد ، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه  

می ‌کرد شب کریسمس بود و هوا ، سرد و برفی 

در نگاهش چیزی موج می ‌زد ، انگاری که با نگاهش ، نداشته ‌هاش رو از خدا طلب می ‌کرد ، انگاری با چشم‌ هاش آرزو می ‌کرد. 

مدّتی بعد خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت ، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه . چند دقیقه بعد ، در حالی ‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد گفت:

- آهای ، آقا پسر

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. وقتی آن خانم ، کفش‌ ها را به ‌او داد چشمانش ازخوشحالی برق می ‌زد. پسرک با چشم ‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید

- شما خدا هستید ؟

 خانم گفت:نه پسرم ، من تنها یکی از بندگان خدا هستم

!!! پسرک گفت:آها ، می‌ دانستم که با خدا نسبتی دارید

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    مطالب وب سایت چگونه است؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 29
  • کل نظرات : 6
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 26
  • باردید دیروز : 6
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 53
  • بازدید ماه : 132
  • بازدید سال : 965
  • بازدید کلی : 9,349