loading...
داستان
شارژ آسان

<div style="position:relative; width:468px; height:60px"> <div style=position:absolute;z-index:1> <a href="http://Singeleh.1000charge.com/" target="_blank"> <img border="0" src="http://www.1000charge.com/gifbanner/1000Charge2-468.gif" width="468" height="60"></a> </div> </div>

مصطفى محمدی بازدید : 27 پنجشنبه 05 تیر 1393 نظرات (1)

روزی از روزها چوپانی در صحرا مشغول چراندن گوسفندان خویش بود که یک خانم بسیار با حسن زیبا نزدش امد و از چوپان خواست تا چوپان همرایش ازدواج کند اما چوپان انکار میکرد و به چهره ای خانم جوان نگاه نمیکرد و خانم مکررا خواستار این بود که ان چوپان همرایش ازدواج کند از قضا چوپان به ان خانم نگاه کرد که مهر ان خانم جوان در دلش پیدا شد و برای خانم گفت بیا نزد یک امام مسجد رفته و نکاح کنیم ان دو نزد امام مسجد رفته و تقاضا کردن که ان دو را با هم نکاح نماید امام مسجد زمانی که به خانم نگاه کرد گرویده خانم شد و سوال کرد که شما همرای این چوپان ازدواج میکنید خانم در جواب گفت من همرای هر کسی که با من ازدواج کند ازدواج میکنم امام به خانم گفت همرای من ازدواج میکنید ان خانم گفت بلی با شما ازدواج میکنم چوپان را میخواهم چیکار در این جریان بین امام و چوپان دعوا صورت گرفت چوپان گفت ما نزد تو امدیم تا ما را با هم نکاح کنید اما شما که این خانم را از من دور میسازید بلاخره تصمیم به این شد که هر دو نزد قاضی رفته تا قاضی بین ان دو فیصله نماید انها نزد قاضی رفته هر یک شکایت خود را گفتند زمانی که قاضی به ان خانم نگاه کرد قاضی هم گرویده ان خانم شد و پرسید که شما با کی ازدواج میکنید خانم در جواب گفت که همرای هر کسی که با من ازدواج نماید قاضی گفت با من ازدواج میکنید خانم در جواب گفت بلی چوپان و امام مسجد را میخواهم چیکار بین ان سه نفر چوپان امام و قاضی نزاع شد تصمیم به این شد که نزد پادشاه رفته تا پادشاه در بین شان قضاوت کند زمانی که نزد پادشاه رفتند هر یک شکایت خویش را به سمع پادشاه رساندن پادشاه هم گرویده ان خانم شده تقاضای ازدواج کرد و خانم در جواب گفت که هر کسی با من ازدواج نماید همرایش ازدواج میکنم بلاخره نزاع بین چوپان امام قاضی و پادشاه در گرفت ان خانم جوان گفت من چاره ای حل برای شما دارم که ان یک شرط برای رسیدن به من است شرط از این قرار شد خانم جوان پیش از همه میدود و انها به دنبال خانم جوان هر که زودتر به خانم رسید ان خانم همرای ان شخص ازدواج میکند همه انها قبول کردند و اماده شدند خانم جوان به دویدن شروع و همه به دنبال ان خانم دویدن که ناگهان در مقابل خانم یک جر بزرگ امد ان خانم از بالای جر پرید اما ان چهار نفر متوجه ان جر نشده و در ان جر افتادند و گردنهایشان شکست و ان خلنم از ان بالا نگاه میکرد هر چهار نفر با هم یکجا پرسیدن که تو انسان نیستس بگو که چی هستی ان خانم جوان گفت من دنیا هستم هر کسی که به دنبال من باشد به من هرگز نمیرسد و از من لزت نبرده گردنش خورد میشود.
پس خوهران و برادرن عزیز به دنیا و مال دنیا دل مبندید تا مبادا دچار این مشکل شویم

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    مطالب وب سایت چگونه است؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 29
  • کل نظرات : 6
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 21
  • بازدید امروز : 50
  • باردید دیروز : 103
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 180
  • بازدید ماه : 259
  • بازدید سال : 1,092
  • بازدید کلی : 9,476